شعری از فریدون مشیری
امير كبير
رميده از عطشِ سرخِ آفتابِ كوير،
غريب و خسته رسيدم به قتلگاهِ امير.
زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،
زمين، هنوز همين سخت جان لال شده،
جهان هنوز همان دست بستة تقدير!
هنوز، نفرين مي بارد از در و ديوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بدكار.
هنوز وحشت از جانيان آدمخوار!
هنوز لعنت بر بانيان آن تزوير.
هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بيد پريشيده سر فكنده به زير،
هنوز همهمة سروها كه«اي جلاد!
مزن! مكش! چه كني؟ هاي؟!
اي پليد شرير!
چگونه تيغ زني بر برهنه در حمام؟
چگونه تير گشائي به شير در زنجير!؟»
هنوز، آب، به سرخي زندكه در رگ جوي،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطرة گلگونه، رنگ مي گيرد،
از آنچه گرم چكيد از رگ امير كبير!
نه خون،كه عشق به آزردگي، شرف، انسان،
نه خون،كه داروي غم هاي مردم ايران !
نه خون،كه جوهر سيّال دانش و تدبير.
هنوز زاري آب،
هنوز نالة باد،
هنوز گوش كر آسمان، فسونگر پير!
هنوز منتظرانيم تا ز گرمابه
برون خرامي، اي آفتابِ عالم گير.
« نشيمن تو نه اين كنجِ محنت آبادست
تو را ز كنگرة عرش مي زنند صفير!»
به اسب و پيل چه نازي كه رخ به خون شستند،
در اين سراچة ماتم پياده، شاه، وزير!
چنو دوباره بيايد كسي؟
- محال... محال ...
هزار سال بماني اگر،
چه دير ...
چه دير...