چرا وقتي به آزادي مي رسيم نمي توانيم آن را حفظ كنيم؟
بخش زيادي از اين امر به روحية انحصار طلبانه و تماميت خواهانه اي بر مي گردد كه در اكثر ما كم و بيش وجود دارداين كه خود را حق،بقيه را باطل و غرق در فساد مي دانيم كه يا بايد به نحوي كه ما مي گوييم و خواهانيم اصلاح گردند يا از صفحه روزگار محو گردند.آدمها يا سياه و يا سفيد هستند،حد وسطي نداريم.
از آنجا كه آزادي براي ما ارزش و اولويت نيست،بلكه بلكه حكم فرصت و ابزاري براي پيشبرد اهدافمان است و بر اين اسا س خود را مقيد مي دانيم كه از اين فرصت حداكثر بهره برداري را را جهت منكوب نمودن رقيب ببريم.
عدم شناخت جامعه و نياز هاي آن و اينكه تنها خود را منجي جامعه مي دانيم،باعث مي شودكه خود را ملزم بدانيم به هر نحو كه بخواهيم اهداف ارزشها و آرمانهاي خود را به جامعه قبولانده و در نتيجه به محض ايجاد كوچكترين آزادي در جامعه دچار نوعي هيجان زدگي گشته درصدد برآييم تا از آن در راه تحكيم موقعيت خويشس بهره گيريم.و اگر اوضاع آنچنان بود كه ما نمي خواستيم با به هم زدن صحنه به هر شيوه ممكن كار رقيبان را مشكل و با ايجاد هرج و مرج و آشوب در جامعه با دولتهاي دموكراتيك مستقر به مانند دولتهاي مستبد برخورد مي كنيم.و اين تجربة تلخي كه ما هر بار آن را فاجعه بارتر از قبل تكرار و از ان عبرت هم نمي گيريم.