شير را چون شير مي بايد گرفت!
اين روزها واژه شير را گرفتن در شهر ما مفهوم ديگري پيدا كرده. تغيير زمان توزيع شير از بين روز به صبح زود و بالاخره شب خيلي را سردرگم گذاشته. آن روزها كه هوا گرم بود در سايه تيربرق مي ايستادم و لحظه شماري مي كردم تير برق هم سايه اش را از سرم مي گرفت ولي شير نمي رسيد. تازه ياد گرفته بودم كه از مدرسه برگردم جلوي فلان مغازه اگر توقفي داشته باشم به من شير مي رسد تا فهميدند كه من راه شير گرفتن را ياد گرفته ام به صبح انداختند. چند روزي گم گشته خويش را نيافتم و به وصال معشوق نرسيدم تا در ميدان طالقاني به معشوق رسيدم زيرا اينجا مغازه شير مي برد اين يكي نشد آن يكي و آن نشود ديگر.گاهي هم اخرين نفر بودم و دست خالي دنبال ماشين حركت مي كردم ودر ميدان مبارزان كه الحق نامي در خور اين ميدان است بر شير غالب مي شدم و يالش را دست گرفته پيروز و كامياب به خانه مي رفتم تازه صداي خانم را مي شنيدم كه دو تا گرفته اي... اما اينك ه هوا سرد است و شيرها هم فاشد نمي شودبعدظهرها آن را توزيع مي كنند كنار پياده روهاصفهاي منتظر شير سرماي ديماه را تحمل مي كنند و ميخ كوب مي شوند و سردرلاك خود فروبريده شايدخروش آشناي شيركش شهري را ببينند بياد داستان شير و آفتابه بياور و شيري سوخته شده كه قبلاً ظعم اين سخن داغ را شنيده بود پابه فرار گذاشت و حيوانات جنگل را تنها باري انسانهايي را مي بنيم كه همدوش شيرفروشان سبدها را كشان كشان به داخل مغازه حمل مي كنندو بعد... سبدهاي خالي و فرياد شير تمام شدديگر كسي نماند را مي شنويم راستي امروز بايد شير بود تا شير گرفت و گرنه فرياد آفتابه بياور را بلند كرد تا شير بگريزد و تو جان سالم بدربري اما شيري كه من و توبراي آن مي جنگيم ار آفتابه آب داغ هم نمي ترسد زيرا ته هر سبد آنچه مي ماند باقيات الصالحات است و كسي را پرسش نيست. آخر ما جز كلان شهرهاي خراسان جنوبي هستيم و رسم گسترش و بزرگ شدن و كلان بودن همين است و گرنه چگونه ثابت كنيم كه ما هم بزرگ شده ايم.